و عشق...

روز اول

اون داره کم کم به من نزدیک میشه از دور قیافه اش آشناست اون با مانتو مشکی که استینش سفید بود وچشمهایی بزرگ ابروهایی کشیده با قدی یه کم از خودم کوتاهتر داره نزدیک میشه یه چیزی داره تو دلم فریاد میزنه برو برو ولی من سر جای خودم میخکوب شدم همینطور که داره نزدیک تر میشه قلب من تند و تند تر میزنه اون همین الان از جلو من رد شد نمیدونم چرا ولی انگار هزار سال بود که من اون رو میشناختم بی اختیار دنبال اون راه افتادم رفتم تا به مدرسه اون رسیدم اون رفت داخل مدرسه از پشت در به اون نگاه کردم اون پیش همکلاسی های خودش وایساده بود من بی اختیار وارد مدرسه اونا شدم رفتم پیش اون ایستام کاغذی از جیبم در اوردم و شماره خودم رو روی اون نوشتم اونم هیچ چیز نمیگفت سر جاش وایساده بود و من رو نگاه میکرد همکلاسیهای اون اینگار که یه حیوون وحشی دیده باشن همشون به این طرف و اون طرف فرار کردن یکدفعه یه صدایی از بلندگو مدرسه گفت:اقا لطفا بیا تو دفتر مدرسه منم اروم کاغذ رو گزاشتم توی جیبم و به و آروم آروم به طرف دفتر مدرسه رفتم. مدیر مدرسه که یک خانوم بد اخلاق بود از پشت پنجره منو نگاه میکرد یکدفعه شنیدم یکی داره از پشت سر به من میگه:بگو برادر نادیا دهقانم وقتی پشت سرم رو نگاه کردم اون رو دیدم که با نگرانی به من زل زده و مدام این جمله رو تکرار میکرد:بگو من برادر نادیا دهقانم ,ارش,من کلاس سوم تجربی هستم. من گیج گیج شده بودم.یعنی اون واقعا داشت با من صحبت میکرد یعنی اون میخواست به من کمک کنه که تو درد سر نیفتم. من وارد دفتر شدم مدیر مدرسه با بد اخلاقی گفت:شما به اجازه چه کسی وارد مدرسه شدید من نمیدونستم بگم یا نگم شاید با گفتن این حرف او تو دردسر میافتاد ولی چاره ای نداشتن گفتم:من برادر نادیا دهقان هستم مدیره گفت:خوب شما هر کی باشید باید اول به دفتر مراجعه میکردید منم بعد از یه معضرت خواهی مختصر ساکت شدم. مدیر گفت:برای وضعیت درسی اون اومدین منم که بهونه دیگه ای نداشتم گفتم اره مدیر مدرسه به طرف کمد رفت و پرونده اون رو آورد و به من داد و گفت بفرمایین بشینید تا ریز نمرات اون هم از معلمها بگیرم وبیارم من پرونده اون رو باز کردم وای وای خدا نمیدونی چه حسی پیدا کردم وقتی عکس اون رو تو پروندش دیدم بدون هیچ معطلی از پاکتی که بالای پرونده اون بود با اجازه دلم یه دون از عکسهای اون رو کش رفتم نام:نادیا نام خانوادگی:دهقان نام پدر:حمید تاریخ تولد:1371/16/6 با صدای در دفتر یک دفعه از جا پریدم پرونده اون رو با عجله بستم مدیر دست نادیا رو گرفته بود و همراه با ریز نمراتش اورد تو دفتر و نشستن من روم نمیشد بهش زل بزنم یا حتی یه نگاه بهش بندازم مدیر گفت انظبات اون خوبه ولی این چند هفته توی درسهاش یه کم افت کرده باید بیشتر درس بخونه خلاصه هر طوری که شد با ماس مالی نادیا از دردسر خلاص شدیم از در دفتر اومدیم بیرونیه نگاهی بهش کردم و بهش سلام کردم اون بدون اینکه جواب سلام من رو بده سرش رو پایین انداخت وگفت چرا این کار رو کردی نگفتی آبروی من رو میبری من از اون معضرت خواهی کردم وگفتم دست خودم نبود اون لبخندی زد و گفت :خوب خدا حافظ و سریع از جلو چشمهای من وارد کلاسشون شد منم از مدرسه بیرون اومدم واون روز دیگه نتونستم اون رو ببینم بعد از ظهر برای اون یه کارت پستال و یه عطر خریدم تا اگه فردا اون رو دیدم اونها رو بهش بدم. روی اون کارت پستال یه شاخه گل رز سرخ و یه نیم رخ از یه صورت رو کشیده بود. اون شب وقتی به خونه رفتم همش تو فکر این بودم که چه شعری روی کارت پستال بنویسم صدای تیک تاک ساعت داشت دیونم میکرد اون ساعت رو برداشتم وعکسی رو که از تو پرونده اون کش رفته بودم جای اون گزاشتم. وقتی اون عکس رو گزاشتم جلو چشمهام به اون خیره شدم انگار که اونم داشت به من نگاه میکرد آره داشت به من نگاه میکرد با لبخندی ملایم. من حتی از عکس اون هم خجالت میکشیدم. تا حالا زیاد شنیده بودم و یا تو فیلمها دیده بودم. دوست داشتن رو میگم ولی تا حالا احساسش نکرده بوم احساس خوبیه ولی نمیدونم چرا دلم شور میزنه فکر میکنم اگه فردا اون هدیه من رو قبول نکنه چیکار باید بکنم. با هزار تا فکری که توی سر من بود آخر با دستخط کج و کوله ی خودم این شعر رو از فروغ روی کارت پستال نوشتم. آری آغاز دوست داشتن است گرچه پایان راه ناپیداست من به پایان نیندیشم که همین دوست داشتن زیباست زیر این شعر اینم نوشتم دوستت دارم نادیا یکدفعه صدای در اومد مارم وارد اتاق شد. منم سریع عکس و کارت پستال رو پشت سرم قایم کردم مادرم گفت:بیا شام آماده است منم گفتم میل ندارم بعد رفتوم رو تختم و خوابیدم و همش به فردا فکر میکردم تا اینکه خوابم برد.

ادامه دارد ....

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد