همیشه

 لم در این قفس امشب کنار ابر بارانی

 

  تو را در خاطرش دارد به روز وصل پایانی

 

 جودم قرق تنهایی کنارم یاد ماریه

 

  همیشه سخت دلتنگم به چشم شاد ماریه

 

 یان خواب من امشب بیا بنشین گل زیبا

 

  ببین با یاد تو هستم وجودی خسته و تنها

گفتی

گفتی که دل ازمن بکن*دیگرزمن حرفی نزن*گفتم چراای یارمن*گفتی خطرناکه حسن

یه شعر

این هم یه شعر از دوستم کامران

ماه سیلی خوردو بلعید غم باد سپهر پر برف ، بوران و باد


آنگاه که به زمستان سپردی لب داغ بهار از خیانت کرد تب

دانه های ستبر و سخت چون سنگ قلبم را دریدی ،بر تو ننگ

دوزخ از بهشت وجودم سر زد ایمان را به فلک چوب تر زد

شوفاژو لوستر روشن ساختی شومینه و شمع کشتی ، سوختی

بی درنگ پر کردی آن سیاه تفنگ تنم را نه ، روح هم خورد فشنگ

ارام که نشستی بر تخت بلوطی شهید شد و نگون بخت طوطی

همان دم با دست خونین گیس بافتی بجای حنا خود را ،در ابلیس یافتی

اشک جام و هوشیاری من جم غرق می خانه شدی تو در غم

چنگ شیطان با شهوت شنیدی در حالی که مرا کنار سازم دیدی

پروانه را با خشم از کاخ نمودی برون خوک کمالت به لجن آوردی اندرون

ای مرغ ،در عجبم هستی بسان خروس زدی بر جای جای دشمنم تو بوس

تو طاهر نیستی و هستی چابلوس به سخره گرفتی عشقِ پور طوس

ز خاکم پیشکش کردم فیروزه انگشتر نداری لیاقت ، جواهر عفریته باختر

لجن کشیدی تابلوی نقاشی و کتاب فروختی شرف را به سیخ کباب

تو دانی همه عمرم دادی به آب؟ به جبران آن دوزخ داری تاب؟

شعله سرخ کردی تو چوپ قلم بدان ای هند ،من در لوای عُلَم

به زجر آورد ایل تو تاریخ را به کندی کشیدید برق تیغ را

داعیه داشتی هستند عین تمساح پیر که اکنون می نامی یال شیر ؟

بهتان ، کتمان و نامردی تیرتان سلاح شماست ، کو شمیشرتان؟

می گفتید که بر عهد و پیمان و وفا ندارید مثل نامردان خبط و جفا

به استقلال می دانید خود کفا که با غل بریدید سرم از قفا

برای خود اندوختید افکار زشت خیال باطل روید در بهشت

کدام وحشی را در تمدن یافتند؟ به انسانیت با هجوم تاختید

ز عصر جدید فقط دیدید دانشگاه که مالا مال شد زغم استاد ،جان کاه

بجای اندیشه و راستی هر گاه نبود تفریح و عاقبت زایشگاه

جادو و خرافات شما ای عجوزه ها که چهار سکه نکند جدا از دیوزه ها

به سجده افتید و بخوانید نماز نه اسلام هر آیینی نیاز

کلام و آیه و حرف ندارد سود به تورات و انجیل و قران هست زود

شما را همان به ره روید به غار در افکار پوسیده بتارید تار

درس من بیستون ،میکنم یاد که منطق گریخت از دست فریاد

ومظلوم گشتم و افکنید خار شجاعم ،مردم با خدایار

کلام را کوتاه کنم از قوم تو که قرن ها باقی هست جرم تو

  

دیدمت

 دیدمت ، وای چه دیداری ، وای
  این چه دیدار دل آزاری بود
  بی گمان برده ای از یاد آن عهد
   که مرا با تو سر و کاری بود

 پنداشت اگر شبی به سرمستی
 در بستر عشق او سحر کردم
شب های دگر که رفته از عمرم

  در دامن دیگران به سر کردم

تقدیم به ت

تقدیم به تو که : یادت در ذهنم و عشقت در قلبم و عطر مهربانیت در تمام وجودم است عزیزم محبت را در پاکی نگاهت و صداقت را در وجود مهربانت معنی کردم وبدان که زیباترین لحظه هایم در کنار تو بودن است

بیچاره دل


 بیچاره دل که با همه امید و اشتیاق
 بشکست و شد به دست تو زندان عشق من
 در شط خویش رفتی و رفتی از این دیار
  ای شاخه شکسته ز طوفان عشق من

دوست داشتن

امشب از آسمان دیده ی تو
روی شعرم ستاره می بارد
در زمستان دشت کاغذها
پنجه هایم جرقه می کارد

شعر دیوانه ی تب آلودم
شرمگین از شیار خواهش ها
پیکرش را دو باره می سوزد
عطش جاودان آتش ها

آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست

از سیاهی چرا هراسیدن
شب پر از قطره های الماس است
آنچه از شب به جای می ماند
عطر سکر آور گل یاس است

آه بگذار گم شوم در تو
کس نیابد دگر نشانه ی من
روح سوزان و آه مرطوبت
بوزد بر تن ترانه من

آه بگذار زین دریچه باز
خفته بر بال گرم رویاها
همره روزها سفر گیرم
بگریزم ز مرز دنیاها

دانی از زندگی چه می خواهم
من تو باشم … تو … پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو … بار دیگر تو

آنچه در من نهفته دریایی است
کی توان نهفتنم باشد
با تو زین سهمگین توفان
کاش یارای گفتنم باشد

بس که لبریزم از تو می خواهم
بروم در میان صحراها
سر بسایم به سنگ کوهستان
تن بکو بم به موج دریاها

آری آغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه نا پیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست

دیگر کسی..


 دیگر کسی به عشق نیندیشید
 دیگر کسی به فتح نیندیشید
 و هیچ کس
 دیگر به هیچ چیز نیندیشید

همینجوری


 من که پشت پا زدم به هرچه هست و نیست
 تا که کام او زعشق خود روا کنم
لعنت خدا به من اگر بجز جفا
 زین سپس به عاشقان با وفا کنم
 

دوباره

دوباره تنها شده ام،دوباره دلم هوای تو را کرده.

  خودکارم را از ابر پر می کنم و برایت از باران می نویسم.

  به یاد شبی می افتم که تو را میان شمع ها دیدم.

  دوباره می خواهم به سوی تو بیایم.تو را کجا می توان دید؟

  در آواز شب اویز های عاشق؟

  در چشمان یک عاشق مضطرب؟

  در سلام کودکی که تازه واژه را آموخته؟

  دلم می خواهد وقتی باغها بیدارند،برای تو نامه بنویسم.

  و تو نامه هایم را بخوانی و جواب آنها را به نشانی همه ی غریبان جهان بفرستی.

  ای کاش می توانستم تنهاییم را برای تو معنا کنم و از گوشه های افق برایت آواز
  بخوانم.

  کاش می توانستم همیشه از تو بنویسم.

  می ترسم روزی نتوانم بنویسم و دفترهایم خالی بمانند و حرفهای ناگفته ام هرگز به
  دنیا نیایند.

  می ترسم نتوانم بنویسم و کسی ادامه ی سرود قلبم را نشنود.

  می ترسم نتوانم بنویسم وآخرین نامه ام در سکوتی محض بمیرد وتازه ترین شعرم به تو
  هدیه نشود.

  دوباره شب،دوباره طپش این دل بی قرارم.

  دوباره سایه ی حرف های تو که روی دیوار روبرو می افتد.

  دلم می خواهد همه ی دیوارها پنجره شوند و من تو را میان چشمهایم بنشانم.

  دوباره شب ،دوباره تنهایی و دوباره خودکاری که با همه ی ابر های عالم پر نمی شود.

  دوباره شب،دوباره یاد تو که این دل بی قرار را بیدار نگه داشته.

  دوباره شب،دوباره تنهایی،دوباره سکوت،دوباره من و یک دنیا خاطره...

 

بسوی عشق

اگر بسویت این چنین دویده ام
به عشق عاشقم نه بر وصال تو
  به ظلمت شبان بی فروغ من
خیال عشق خوشتر از خیال تو

و عشق...

روز اول

اون داره کم کم به من نزدیک میشه از دور قیافه اش آشناست اون با مانتو مشکی که استینش سفید بود وچشمهایی بزرگ ابروهایی کشیده با قدی یه کم از خودم کوتاهتر داره نزدیک میشه یه چیزی داره تو دلم فریاد میزنه برو برو ولی من سر جای خودم میخکوب شدم همینطور که داره نزدیک تر میشه قلب من تند و تند تر میزنه اون همین الان از جلو من رد شد نمیدونم چرا ولی انگار هزار سال بود که من اون رو میشناختم بی اختیار دنبال اون راه افتادم رفتم تا به مدرسه اون رسیدم اون رفت داخل مدرسه از پشت در به اون نگاه کردم اون پیش همکلاسی های خودش وایساده بود من بی اختیار وارد مدرسه اونا شدم رفتم پیش اون ایستام کاغذی از جیبم در اوردم و شماره خودم رو روی اون نوشتم اونم هیچ چیز نمیگفت سر جاش وایساده بود و من رو نگاه میکرد همکلاسیهای اون اینگار که یه حیوون وحشی دیده باشن همشون به این طرف و اون طرف فرار کردن یکدفعه یه صدایی از بلندگو مدرسه گفت:اقا لطفا بیا تو دفتر مدرسه منم اروم کاغذ رو گزاشتم توی جیبم و به و آروم آروم به طرف دفتر مدرسه رفتم. مدیر مدرسه که یک خانوم بد اخلاق بود از پشت پنجره منو نگاه میکرد یکدفعه شنیدم یکی داره از پشت سر به من میگه:بگو برادر نادیا دهقانم وقتی پشت سرم رو نگاه کردم اون رو دیدم که با نگرانی به من زل زده و مدام این جمله رو تکرار میکرد:بگو من برادر نادیا دهقانم ,ارش,من کلاس سوم تجربی هستم. من گیج گیج شده بودم.یعنی اون واقعا داشت با من صحبت میکرد یعنی اون میخواست به من کمک کنه که تو درد سر نیفتم. من وارد دفتر شدم مدیر مدرسه با بد اخلاقی گفت:شما به اجازه چه کسی وارد مدرسه شدید من نمیدونستم بگم یا نگم شاید با گفتن این حرف او تو دردسر میافتاد ولی چاره ای نداشتن گفتم:من برادر نادیا دهقان هستم مدیره گفت:خوب شما هر کی باشید باید اول به دفتر مراجعه میکردید منم بعد از یه معضرت خواهی مختصر ساکت شدم. مدیر گفت:برای وضعیت درسی اون اومدین منم که بهونه دیگه ای نداشتم گفتم اره مدیر مدرسه به طرف کمد رفت و پرونده اون رو آورد و به من داد و گفت بفرمایین بشینید تا ریز نمرات اون هم از معلمها بگیرم وبیارم من پرونده اون رو باز کردم وای وای خدا نمیدونی چه حسی پیدا کردم وقتی عکس اون رو تو پروندش دیدم بدون هیچ معطلی از پاکتی که بالای پرونده اون بود با اجازه دلم یه دون از عکسهای اون رو کش رفتم نام:نادیا نام خانوادگی:دهقان نام پدر:حمید تاریخ تولد:1371/16/6 با صدای در دفتر یک دفعه از جا پریدم پرونده اون رو با عجله بستم مدیر دست نادیا رو گرفته بود و همراه با ریز نمراتش اورد تو دفتر و نشستن من روم نمیشد بهش زل بزنم یا حتی یه نگاه بهش بندازم مدیر گفت انظبات اون خوبه ولی این چند هفته توی درسهاش یه کم افت کرده باید بیشتر درس بخونه خلاصه هر طوری که شد با ماس مالی نادیا از دردسر خلاص شدیم از در دفتر اومدیم بیرونیه نگاهی بهش کردم و بهش سلام کردم اون بدون اینکه جواب سلام من رو بده سرش رو پایین انداخت وگفت چرا این کار رو کردی نگفتی آبروی من رو میبری من از اون معضرت خواهی کردم وگفتم دست خودم نبود اون لبخندی زد و گفت :خوب خدا حافظ و سریع از جلو چشمهای من وارد کلاسشون شد منم از مدرسه بیرون اومدم واون روز دیگه نتونستم اون رو ببینم بعد از ظهر برای اون یه کارت پستال و یه عطر خریدم تا اگه فردا اون رو دیدم اونها رو بهش بدم. روی اون کارت پستال یه شاخه گل رز سرخ و یه نیم رخ از یه صورت رو کشیده بود. اون شب وقتی به خونه رفتم همش تو فکر این بودم که چه شعری روی کارت پستال بنویسم صدای تیک تاک ساعت داشت دیونم میکرد اون ساعت رو برداشتم وعکسی رو که از تو پرونده اون کش رفته بودم جای اون گزاشتم. وقتی اون عکس رو گزاشتم جلو چشمهام به اون خیره شدم انگار که اونم داشت به من نگاه میکرد آره داشت به من نگاه میکرد با لبخندی ملایم. من حتی از عکس اون هم خجالت میکشیدم. تا حالا زیاد شنیده بودم و یا تو فیلمها دیده بودم. دوست داشتن رو میگم ولی تا حالا احساسش نکرده بوم احساس خوبیه ولی نمیدونم چرا دلم شور میزنه فکر میکنم اگه فردا اون هدیه من رو قبول نکنه چیکار باید بکنم. با هزار تا فکری که توی سر من بود آخر با دستخط کج و کوله ی خودم این شعر رو از فروغ روی کارت پستال نوشتم. آری آغاز دوست داشتن است گرچه پایان راه ناپیداست من به پایان نیندیشم که همین دوست داشتن زیباست زیر این شعر اینم نوشتم دوستت دارم نادیا یکدفعه صدای در اومد مارم وارد اتاق شد. منم سریع عکس و کارت پستال رو پشت سرم قایم کردم مادرم گفت:بیا شام آماده است منم گفتم میل ندارم بعد رفتوم رو تختم و خوابیدم و همش به فردا فکر میکردم تا اینکه خوابم برد.

ادامه دارد ....

دیگر

   دیگر کسی به عشق نیندیشید
  دیگر کسی به فتح نیندیشید
   و هیچ کس
 دیگر به هیچ چیز نیندیشید

حرف دل

 خدا یا دیدی چه روزگاری شدهاین روزا دنیا بر عکس شده دخترا دنبال بهونه میگردن که خودشون رو به پسرها بندازن آره برعکس شده دخترا دیگه اسمی از شرم و حیا نمیشناسن وما پسرها هر چقدر هم بخواهیم خودمونو از دام دخترها نجات بدیم آخر کم میاریم و بد بخت میشیمنمیدونم من حق دارم این کار رو بکنم یا نه رفیق من ارزش این کار رو دارهیا اونم از سر بی زبونیشه که تو این دام افتادهولی نه اون هر چی بگه اون دو تا قبول میکنن نمیدونم این سر نوشت منه که کم کم داره تباه میشه نمیدونم چرا این روزا اینقدر سست عنصر شدم یه چیزی داره از داخل نابودم میکنه اون مثل خوره افتاده به جونمولی من نباید خودم رو تسلیم اون کنم اون یه شیطون یه ابلیس به تمام معنا اون داره از دوست داشتن سو استفاده میکنه
 ون داره از اعتماد پدر و مادرش سو استفاده میکنه ولی من
هرگز این کار رو نمیکنم من میدونم که اونا برای اینکه ما به اینجا برسیم چه سختی هایی رو تحمل کردن
 لم برای مادر این دوتا میسوزه که با چشمهای خودش داره میبینه که دخترهاش دارن بد بخت میشن
ولی هیچ کاری برای اونها نمیتونه انجام بده الان هم برای این دو تا باید به بهترین دوستم دروغ بگم
ولی اگه این یه دروغ مصلحتی باشه بهترین دروغه برا من چون خودم رو از چنگ اونا نجات میدم
من به موقع هم مریم رو نصیحت میکنم هم دوستم رضا رو که زندگی کردن بدون این گند کاری ها هم میشه
من وقتی برای اولین بار اونو خواهرش رو تو پارک دیدم فقط یه دوستی ساده ساده میخواستم
 کر کنم مریم هم همینطور اما مرضیه و رضا نه اونا فقط بخاطر همون گند کاری ها
با هم دوست شدن و منو تو این منجلاب میخوان بکشن

او شراب بوسه می خواهد ز من
من چه گویم قلب پر امید را
او به فکر لذت و غافل که من
طالبم آن لذت جاوید را

 ن اصلا باورم نمیشه که برای اولین بار تو عمرم دعوا کردم اونم بخاطر این دونفر که میدونم هیچ کدومشون ارزش این کار رو نداشتن من اشتباه کردم و اصلا اصلا دیگه تو عمرم به هیچ دختری
اطمینان نمیکنم مگر اینکه شریک زندگی من باشه مگر اینکه دوسم داشته باشه بخاطر خودم و من برای اینکه به سرنوشت بدی دچار نشم برا اینکه زحمت پدر و مادرم هدر نره
حاظرم رو بهترین رفاقت که رو پایه این گند کاری ها استوار باشه پا بزارم و برا همیشه دورش رو خط بکشم

چهره خورشید شهرما دریغا سخت تاریک است

ولی هر اتفاقی هم بیفته باید زندگی کنم تازه این اول سختی های زندگی منه پس زندگی هستم تا هست

آه ای زندگی منم که هنوز
با همه پوچی از تو لبریزم